از اقبال خوب، نوبتم شد در روضه منوره خدمت کنم. همان ساعت اول، پیرمردی با هیکلی درشت و به سختی از پلههای دارالتوحید پایین میآید.
یک دستش به دیوار است و دست دیگرش یک لیوان آب. باید بپرسم تا از آوردن آب به داخل منصرفش کنم یا اگر واقعا لازم دارد، خودم کمکش کنم.
میپرسم: پدر جان! آب را کجا میآوری؟
نفس نفس میزند؛ «برای تو آورده ام. بیرون آب خوردم. دلم خواست برای یک خادم هم آب بیاورم. این کار را همیشه میکنم.»
لیوان را میگیرم و میگویم: «دستت طلا! شرمنده کردی پدر جان!»
میگذارمش لبه قفسه قرآنها -که حالا خالی است- و هرازچند دقیقه، یک جرعه از آن میخورم و تا آخر پاس، لذتش را میبرم.
یکی از همکاران پیشکسوت از ماجرای تشرفش میگوید: «سالها تلاش کردم و چند آدم بانفوذ را واسطه کردم. اما نشد به خدمت مشرف شوم. چندوقتی دنبال خانه دار کردن یک سید عیالوار جذامی بودم. عاقبت، پیگیریها جواب داد و برایش یک خانه خریدیم. فردایش فهمیدم همان ساعتی که در بنگاه قولنامه را امضا میکردیم، در حرم، قائم مقام آستان، حکم خادمی مرا امضا میکرده است و من خدمتم را مدیون دعای آن سید جذامی هستم.»
زائر سال خورده قدم برمی دارد و بلندبلند میگوید: «آقایان! برای همه دعا کنید. برای مردم مظلوم افغانستان دعا کنید.»
یک جوان شاد و شنگول که قدری مشکل حرکتی و تکلم دارد، به طرف من میآید و شکلات تعارفم میکند که: «اگر بدانی چقدر خوشحالم! دفعه قبل که حرم آمدم، مجرد بودم. حالا عقد کرده ایم و با خانمم به حرم آمده ایم.»
تبریک میگویم و قول میدهم هر وقت یادم بود، برای خوشبختی خودش و عروس خانم دعا کنم.
درحالی که به سمت ضریح میرود، میگوید: «هزار تومان انداخته ام در صندوق نذورات تا امام رضا (ع) خوشبختمان کند.»
عاشق ساده دلی و یکرنگی اش شده ام.
در بازگشت، راهش را گم کرده است و یکسره از لای گلدانها سرک میکشد به قسمت خانمها و گویا نگران است همسرش را پیدا نکند.
ناگفته پیداست که اگر فرد دیگری این کار را میکرد، به او تذکر میدادم. ولی او حال دیگری دارد. چیزی بین استرس و خوشحالی و عشق. تا لحظه آخر، چهره اش را با چشم دنبال میکنم.